داستان عاشقانه
بازدید : 1187
بازدید : 1187
با صدای دلبرش در گوشم زمزمه کرد:به خاطر که زنده هستی؟من دوست داشتم فریاد نوا دهم که تپش قلبم بسته به نفس های گرم توست که تا اکنون با هدف به پیش میروم اما گفتم برای هیچ چیز و هیچ کس!
پرسید این دفعه با کمی بغض که پس برای چه زنده هستی؟یا اینکه دلم میخواست خودش داد بزنه و از شدت زیبایی نگاهش بگه که چو تو هستی من زندگی میکنم و اگر نباشی باز هم بسی امید هست
اما گفتم که نمی دانم برای چه!پس این دفعه نوبت من بودم که بگم تو به خاطر جه زنده هستی
صدایش کمی لرزید فهمیدم که در قلبش طوفانی بر پاست و با اشک گفت:به خاطر کسی که به خاطر هیچ چیز زنده است...
پس به یاد داشته باشیم زندگی بدون هدف ارزش ندارد